سه قطره خون
صادق هدایت
"دیروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آیا همانطوری كه ناظم وعده داد من حالا به كلی معالجه شدهام و هفتهی دیگر آزاد خواهم
شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یك سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میكردم كاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه
پیش خودم گمان میكردم هرساعتی كه قلم و كاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها كه خواهم نوشت� ولی دیروز بدون اینكه
خواسته باشم كاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی كه آن قدر آرزو می كردم، چیزی كه آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه
فایده _ از دیروز تا حالا هرچه فكر می كنم چیزی ندارم كه بنویسم. مثل اینست كه كسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس
میشود. حالا كه دقت میكنم مابین خطهای درهم و برهمی كه روی كاغذ كشیدهام تنها چیزی كه خوانده میشود اینست: "سه
قطره خون."
***
" آسمان لاجوردی، باغچهی سبز و گلهای روی تپه باز شده، نسیم آرامی بوی گلها را تا اینجا میآورد. ولی چه فایده؟ من
دیگر از چیزی نمیتوانم كیف بكنم، همه اینها برای شاعرها و بچهها و كسانیكه تا آخر عمرشان بچه میمانند خوبست _
یك سال است كه اینجا هستم، شبها تا صبح از صدای گربه بیدارم، این ناله های ترسناك، این حنجرهی خراشیده كه جانم را
به لب رسانیده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده كه انژكسیون بی كردار...! چه روزهای دراز و ساعتهای ترسناكی كه
اینجا گذرانیدهام، با پیراهن و شلوار زرد روزهای تابستان در زیرزمین دور هم جمع میشویم و در زمستان كنار باغچه جلو
آفتاب می نشینیم، یك سال است كه میان این مردمان عجیب و غریب زندگی میكنم. هیچ وجه اشتراكی بین ما نیست، من از
زمین تا آسمان با آنها فرق دارم - ولی نالهها، سكوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پراز
كابوس خواهد كرد.
***
" هنوز یكساعت دیگر مانده تا شاممان را بخوریم، از همان خوراكهای چاپی: آش ماست، شیر برنج، چلو، نان و پنیر، آنهم
بقدر بخور ونمیر، - حسن همهی آرزویش اینست یك دیگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد، وقت مرخصی او كه
برسد عوض كاغذ و قلم باید برایش دیگ اشكنه بیاورند. او هم یكی از آدمهای خوشبخت اینجاست، با آن قد كوتاه، خندهی
احمقانه، گردن كلفت، سر طاس و دستهای كمخته بسته برای ناوه كشی آفریده شده، همة ذرات تنش گواهی میدهند و آن نگاه
احمقانه او هم جار میزند كه برای ناوه كشی آفریده شده. اگر محمدعلی آنجا سر ناهار و شام نمیایستاد حسن همهی ماها را
به خدا رسانیده بود، ولی خود محمد علی هم مثل مردمان این دنیاست، چون اینجا را هرچه میخواهند بگویند ولی یك دنیای
دیگرست ورای دنیای مردمان معمولی. یك دكتر داریم كه قدرتی خدا چیزی سرش نمی شود، من اگر به جای او بودم یك
شب توی شام همه زهر میریختم میدادم بخورند، آنوقت صبح توی باغ میایستادم دستم را به كمر میزدم، مردهها را كه
میبردند تماشا میكردم _ اول كه مرا اینجا آوردند همین وسواس را داشتم كه مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و
ناهار نمیزدم تا اینكه محمد علی از آن میچشید آنوقت میخوردم، شبها هراسان از خواب میپریدم، به خیالم كه آمدهاند مرا
بكشند. همهی اینها چقدر دور و محو شده �! همیشه همان آدمها، همان خوراكها ، همان اطاق آبی كه تا كمركش آن كبود
است.
" دو ماه پیش بود یك دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شكسته شكم خودش را پاره كرد، رودههایش را
بیرون كشیده بود با آنها بازی می كرد. میگفتند او قصاب بوده، به شكم پاره كردن عادت داشته. اما آن یكی دیگر كه با
ناخن چشم خودش را تركانیده بود، دستهایش را از پشت بسته بودند. فریاد میكشید و خون به چشمش خشك شده بود. من
میدانم همهی اینها زیر سر ناظم است:
" مردمان اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلا" این
صغرا سلطان كه در زنانه است، دو سه بار میخواست بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار
میمالد و گل شمعدانی هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله میداند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بكند سكته
خواهد كرد، بدتر از همه تقی خودمان است كه میخواست دنیا را زیر و رو بكند و با آنكه عقیده اش اینست كه زن باعث
بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هر چه زن است باید كشت، عاشق همین صغرا سلطان شده بود.
" همهی اینها زیر سر ناظم خودمان است. او دست تمام دیوانهها را از پشت بسته، همیشه با آن دماغ بزرگ و چشمهای
كوچك به شكل وافوریها ته باغ زیر درخت كاج قدم میزند. گاهی خم می شود پائین درخت را نگاه
میكند، هر كه او را ببیند میگوید چه آدم بیآزار بیچارهای كه گیر یكدسته دیوانه افتاده. اما من او را میشناسم. من میدانم
آنجا زیر درخت سه قطره خون روی زمین چكیده. یك قفس جلو پنجرهاش آویزان است، قفس خالی است، چون گربه قناریش
را گرفت، ولی او قفس را گذاشته تا گربهها به هوای قفس بیایند و آنها را بكشد.
" دیروز بود دنبال یك گربهی گل باقالی كرد: همینكه حیوان از درخت كاج جلو پنجرهاش بالا رفت، به قراول دم در گفت
حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه است، ولی از خودش كه بپرسند میگوید مال مرغ حق است.
" از همهی اینها غریبتر رفیق و همسایهام عباس است، دو هفته نیست كه او را آوردهاند، با من خیلی گرم گرفته، خودش را
پیغمبر و شاعر میداند. میگوید كه هر كاری، به خصوص پیغمبری، بسته به بخت و طالع است.
هر كسی پیشانیش بلند باشد، اگر چیزی هم بارش نباشد، كارش می گیرد و اگر علامهی دهر باشد و پیشانی نداشته باشد به
روز او میافتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم میداند. روی یك تخته سیم كشیده به خیال خودش تار درست كرده و یك
شعر هم گفته كه روزی هشت بار برایم میخواند. گویا برای همین شعر او را به اینجا آوردهاند، شعر یا تصنیف غریبی
گفته :
" دریغا كه بار دگر شام شد،
" سراپای گیتی سیه فام شد،
" همه خلق را گاه آرام شد،
" مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.
" جهان را نباشد خوشی در مزاج،
" بجز مرگ نبود غمم را علاج،
" ولیكن در آن گوشه در پای كاج،
" چكیدهست بر خاك سه قطره خون "
دیروز بود در باغ قدم میزدیم. عباس همین شعر را میخواند، یك زن و یك مرد و یك دختر جوان به دیدن او آمدند. تا حالا
پنج مرتبه است كه میآیند. من آنها را دیده بودم و میشناختم، دختر جوان یكدسته گل آورده بود. آن دختر به من میخندید، پیدا
بود كه مرا دوست دارد، اصلا به هوای من آمده بود، صورت آبلهروی عباس كه قشنگ نیست، اما آن زن كه با دكتر حرف
میزد من دیدم عباس دختر جوان را كنار كشید و ماچ كرد.
***
"تا كنون نه كسی به دیدن من آمده و نه برایم گل آوردهاند، یك سال است. آخرین بار سیاوش بود كه به دیدنم آمد، سیاوش
بهترین رفیق من بود. ما با هم همسایه بودیم، هر روز با هم به دارالفنون میرفتیم و با هم بر میگشتیم و درسهایمان را با
هم مذاكره میكردیم و در موقع تفریح من به سیاوش تار مشق میدادم. رخساره دختر عموی سیاوش هم كه نامزد من بود
اغلب در مجلس ما می آمد. سیاوش خیال داشت خواهر رخساره را بگیرد. اتفاقا" یك ماه پیش از عقدكنانش زد و سیاوش
ناخوش شد. من دو سه بار به احوالپرسیش رفتم ولی گفتند كه حكیم قدغن كرده كه با او حرف بزنند. هر چه اصرار كردم
همین جواب را دادند. من هم پاپی نشدم.
"خوب یادم است، نزدیك امتحان بود، یك روز غروب كه به خانه برگشتم، كتابهایم را با چند تا جزوهی مدرسه روی میز
ریختم همین كه آمدم لباسم را عوض بكنم صدای خالی شدن تیر آمد. صدای آن بقدری نزدیك بود كه مرا متوحش كرد، چون
خانهی ما پشت خندق بود و شنیده بودم كه در نزدیكی ما دزد زده است. ششلول را از توی كشو میز برداشتم و آمدم در حیاط
، گوش بزنگ ایستادم، بعد از پلكان روی بام رفتم ولی چیزی به نظرم نرسید. وقتی كه برمیگشتم از آن بالا در خانهی
سیاوش نگاه كردم، دیدم سیاوش با پیراهن و زیر شلواری میان حیاط ایستاده. من با تعجب گفتم :
"سیاوش تو هستی؟"
او مرا شناخت و گفت:
"بیا تو كسی خانه مان نیست."
"صدای تیر را شنیدی؟"
" انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره كرد كه بیا، و من با شتاب پائین رفتم و در خانهشان را زدم. خودش آمد در را
روی من باز كرد. همین طور كه سرش پائین بود و به زمین خیره نگاه میكرد پرسید:
"تو چرا به دیدن من نیامدی؟"
"من دو سه بار به احوال پرسیت آمدم ولی گفتند كه دكتر اجازه نمیدهد."
"گمان میكنند كه من ناخوشم، ولی اشتباه میكنند."
دوباره پرسیدم:
"این صدای تیر را شنیدی؟"
" بدون اینكه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پای درخت كاج و چیزی را نشان داد. من از نزدیك نگاه كردم، سه چكه
خون تازه روی زمین چكیده بود.
" بعد مرا برد در اطاق خودش، همهی درها را بست، روی صندلی نشستم، چراغ را روشن كرد و آمد روی صندلی مقابل
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; mso-ascii-font-family: Perpet
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: ، انواع قالبهای شعر ، ،
برچسبها: "سه قطره خون صادق هدایت" ,